شنبه 04 اردیبهشت 20 ساعت 6:18 عصر
سفارش تبلیغ
صبا ویژن



روز نگار یک دختر دانشجو! - پنجره مهتابی








درباره نویسنده
روز نگار یک دختر دانشجو! - پنجره مهتابی
س.ع.ع
روز نوشته های یک آدم کمی غیر عادی!
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
سرکی به پنجره
یکی بود یکی نبود
اجتماعی و خانوادگی
مذهبی


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
روز نگار یک دختر دانشجو! - پنجره مهتابی

آمار بازدید
بازدید کل :10112
بازدید امروز : 1
 RSS 

به طور اتفاقی دفترچه خاطرات یکی از دانشجوهای دانشگاه ... به دستم رسیده. شما هم بخونید:
دوشنبه اول مهر:امروز روز اولی است که من دانشجو شده ام شماره ی کلاس را از روی برد پیدا کردمتوی کلاس هیچ کس نبودفقط یک پسر نشسته بود.. وقتی پرسیدم «کلاس ادبیات اینجاست؟» خندید و گفت:بله، اما تشکیل نمی شه(!)و دوباره در مقابل تعجبم گفت: که یکی دو هفته ی اول که کلاس ها تشکیل نمی شود و خندید با اینکه از خندیدنش لجم گرفتاما فکر کنماو از من خوشش آمده باشدچون پرسید که ترم یکی هستید یا نه. گمانم می خواست سر صحبت را باز کند و بیاید خواستگاری اما شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم زیاد نخندد.
دو هفته بعد، سه شنبه:
امروز دوباره به دانشگاه رفتم. همان پسر را دیدم از دور به من سلام کرد من هم جوابش را ندادمشاید دوباره می خواست از من خواستگاری کندوارد کلاس که شدم استاد گفت:"دو هفته از کلاس ها گذشته، شما تا حالا کجا بودید؟" یکی از پسرهای کلاس گفت:«لابد ایشان خواب بودن.» من هم اخم کردم. اگر از من خواستگاری کندهیچ وقت جوابش را نمی دهم چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم زیاد طعنه نزند!  
چ
هارشنبه:امروز صبح قبل از اینکه به دانشگاه بروم از اصغر آقا بقال سر کوچه کیک و ساندیس گرفتم او هم از من پرسید که دانشگاه چه طور است؟ اما من زیاد جوابش را ندادمبه نظرم می خواست از من خواستگاری کنداما رویش نشد. اگر چه خواستگاری هم می کرد، من قبول نمی کردم آخر شرط اول من برای ازدواج این است که تحصیلات شوهرم اندازه ی خودم باشد! جمعه:امروز من خانه تنها بودم. تلفن چند بار زنگ زد. گوشی را که برداشتم، پسری گفت: خانم میشه مزاحمتون بشم؟ من هم که فهمیدم منظورش چیست اول از سن و درس و کارش پرسیدم و بعد گفتم که قصد ازدواج دارم، اما نمی دانم چی شد یخ کرد و گفت نه و تلفن را قطع کردگمانم باورش نمی شد که قصد ازدواج داشته باشم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم خجالتی نباشد.
سه هفته بعد شنبه:امروز سرم درد می کرد دانشگاه نرفتم اصغر آقا بقال هم تمام مدت جلوی مغازه اش نشسته بود، گمانم منتظر من بود.. از پنجره دیدمش. این دفعه که به مغازه اش بروم می گویم که قصد ازدواج ندارم تا جوان بیچاره از بلاتکلیفی دربیاید، چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم گیر نباشد.
سه
شنبه:امروز دوباره همان پسره زنگ زد؛ گفت که حالا نباید به فکر ازدواج باشم. گفت که می خواهد با من دوست شود. من هم گفتم تا وقتی که او نخواهد ازدواج کند دیگر جواب تلفنش را نمی دهم، بعد هم گوشی را گذاشتم. فکر کنم داشت امتحانم می‌کرد، ولی شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم به من اعتماد داشته باشد! 
چهارشنبه:امروز یکی از پسرهای سال بالایی که دیرش شده بود به من تنه زد؛ بعد هم عذرخواهی کرد، من هم بخشیدمش. به نظرم می‌خواست از من خواستگاری کند، چون فهمید من چه همسر مهربان و با گذشتی برایش می‌شوم؛ اما من قبول نمی‌کنم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم حواسش جمع باشد و به کسی تنه نزند                                                             ا!
جمعه : امروز تمام مدت خوابیده بودم؛ حتی به تلفن هم جواب ندادم، آخر باید سرحرفم بایستم. گفته بودم که تا قصد ازدواج نداشته باشد جوای تلفنش را نمی دهم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم مسئولیت پذیر  باشد .
دوشنبه:امروز از اصغرآقا بقال 2 تا کیک و ساندیس گرفتم. وقتی گفتم دو تا، بلند پرسید چند تا؟ من هم گفتم دو تا. اخم هایش که تو هم رفت فهمید که غیرتی است. حالا مطمئنم که او نمی تواند شوهر من باشد. چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم غیرتی نباشد، چون این کارها قدیمی شده                                                                                                                      ا!
پنچ شنبه: امروز دوباره همان پسره تلفن زد و گفت قصد ازدواج ندارد، من هم تلفن را قطع کردم. با او هم ازدواج نمی کنم؛ چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم هی مرا امتحان نکند!
دوشنبه: امروز روز بدی بود. همان پسر سال بالایی شیرینی ازدواجش را پخش کرد. خیلی ناراحت شدم گریه هم کردم ولی حتی اگر به پایم هم بیفتد دیگر با او ازدواج نمی کنم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم وفادار باشد                                                                                    ا!
شنبه :   امروز یک پسر بچه توی مغازه ی اصغرآقا بقال بود. اول خیال کردم خواهرزاده اش است، اما بچه هه هی بابا بابا می گفت. دوزاریم افتاد که اصغرآقا زن و بچه دارد. خوب شد با او ازدواج نکردم. آخر شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم زن دیگری نداشته باشد                       ا 
یکشنبه: امروز همان پسری که روز اول دیدمش اومد طرفم. می دانستم که دیر یا زود از من خواستگاری می کند. کمی که من و من کرد، خواست که از طرف او از دوستم "ساناز" خواستگاری کنم و اجازه بگیرم که کمی با او حرف بزند. من هم قبول نکردم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم چشم پاک داشته  باشد                                                                         ا !
ترم آخر : امروز هیچ کس از من خواستگاری نکرد. من می دانم دارم می ترشم و آخر سر هم مجبور می شم زن اکبرآقا مکانیک بشم. وای خدای من  یکی منو نجات بده از دست این...
به جان خودم این یک ای میلی بود که برای من رسید و من هم عیناً براتون کپی کردم. اگر قیاس به نفس کردید مقصر خودتونید! بنده هم هیچ مسئولیتی نمی پذیرم!



نویسنده » س.ع.ع » ساعت 10:35 عصر روز یکشنبه 87 مرداد 20